مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

عکسای خوشگل شازده پسرم در یازده ماهگی ...

قربون شازده پسرم بشم ... مامانی لین لباس و تنت کردیم که بتونیم یه عکس شیک واسه دفترچه یادبود جشن تولد یک سالگیت بگیریم ... اما مگه می نشستی اینقدر شیطونی کردی که نشد یه عکس حسابی بگیریم ازت " البته همه عکسات خوشگل شدنا ولی اون مدلی که من می خواستم نشد "   و در نهایت با نظر خاله پریسا جون و بابا مهردادت این عکس انتخاب شد ... قربون پسر موتور سوارم بشم من ...   خیلی نازی پسرم عاشق حبابی ... با بابایی رفته بودیم بازار  که کتری برقی بخریم " آخه کتری برقیمون سوخته بود " ... تا حباب ساز و دیدم برات خریدم و وقتی اومدیم خونه کلی حباب برات درست کردیم و تو هم کلی ذوق کردی عشق ...
2 ارديبهشت 1392

عید 92

لحظه های هستی من از تو پر شده ست در تمام روز در تمام شب در تمام هفته …در تمام ماه در تمام سالی که گذشت… نازنین من . . . نوروزت مبارک   شازده پسرم در حال گرفتن عیدی از عمو رضا جون و عمو احمد جون دستشون درد نکنه عموهای مهربون  مامانی حواسم نبود امسال از عیدی گرفتنات عکس بگیرم خیلی ناراحتم ... آخه یه دفعه ای اتفاق میفتاد و دوربین در دسترسم نبود ... ایشالا سال بعد ... ...
2 ارديبهشت 1392

شازده بلای من همه رو به خندا وا میداره ... بوشهر

می خوام یه خاطره بامزه برات بگم جیگرم ... تازه رسیده بودیم بوشهر روز پنج شنبه یه ساعتی گذشته بود و ناهار خورده بودیم و همه نشسته بودن تو اتاق پذیرایی و تو هم داشتی دقیقا وسط اتاق بازی می کردی اولا بگم که کلی اونجا سر و صدا راه انداخته بودی و هی یه قل دو قل می گفتی و ب َ بَ  بَ بَ می گفتی و همه کلی ذوقت و می کردن ... عمع کبری تسبیحش و داده بود دستت تا سرگرم شی ... رفتی دقیقا وسط اتاق و شروع کردی به تکون دادن تسبیح و تکرار کلمات همیشگیت ... دقیقا روبروی زن عموی مامان نشسته بودی ... به محض اینکه زن عمو نگات می کردی ساکت میشدی و بی حرکت ... تا زن عمو چشم ازت بر میداشت شروع می کردی به شیطونی و شیرین کاری ... تا دوباره نگات می کرد عین م...
1 ارديبهشت 1392

یه خاطره بامزه از شازده کوچولو در بندر ... آبراه خونه خاله

 خونه خاله حمیده روی آبراه وسط آشپزخونه یه سنگ گذاشته بودن ... ازت غافل می شدیم می رفتی  سنگ و بر می داشتی و توی آبراه و نگاه می کردی به محض اینکه می رفتی سمت آشپزخونه بابا جون اینا م یگفتن سارا بدو مهرتاش رفت ... تو هم تا صدای اونارو می شنیدی سرعتت رو زیاد می کردی و عین جت می رفتی سمت سنگه ... گاهی بهت نمی رسیدم اینقدر که تند می رفتی ... تا رسیده بودم سنگ و برداشته بودی ... باید روزی چند بار دستات و می شستم ... از دست تو عزیز دل مامان تو انیشتین کوچولوی مامانی دیگه همیشه دنبال کشف اسراری جیگر مامان ...
2 بهمن 1391